هدیه آسمانی من بوی بهشت می دهی ...

غربالگری اول

سلام پسر عزیزم امروز بعد از چند ماه اومدم اینجاتا خاطرات دوران جنینی شما رو بنویسم. راستش تو این مدت هم سرم خیلی شلوغ بود و هم خیلی حال نداشتم. امروز که اومدم اینجا بابایی ٢ تا امتحان سخت اقتصاد سنجی داره و ساعت ١١ میره که امتحان بده . من و مامانم و بابام روز دوشنبه ٦/٨/٩٢ بعد از کلی تحقیقات مامان برای یافتن بهترین جا برای انجام غربالگری اول, رفتیم مرکز پزشکی نسل امید تو جهان کودک و این آز و سونو رو انجام دادیم. از ساعت ١٠ صبح تا ٥/٣ بعد از ظهر طول کشید ولی خوب خدارو شکر همه چیز خوب بود . راستی پسرم بابایی هم ساعت ٥/٢ سریع از بانک خودش رو رسوند به ما و اومد و تو رو دید و حسابی کیف کرد. تازه خاطر دیدن شما ٢٠٠٠٠ تومان هم جریمه شد!!!!!...
21 دی 1392

خواب خاله مژگان

راستش عزیز دلم من و بابایی چون هنوز کامل مطمئن نشده بودیم از اینکه شما هستی یا نه تصمیم گرفتیم که فعلا به کسی نگیم. من گفتم بزار اول صدای قلب قشنگت رو بشنویم بعد به همه بگیم ولی بابایی قبول نکرد و گفت که از شیراز که اومدیم به مامان و باباش بگیم. من هم قبول کردم و گفتم بزار اونا رو سورپراز کنیم. خلاصه به بابایی گفتم بره و یه کفش خوشگل برات بخره تا کادوش کنیم و ببریم خونه مامان بزرگت گلم و اونا کاغذ توش رو که از زبون تو نوشته بودم بخونن و سورپراز بشن. اینم بگم که من تو مسافرت خیلی خیلی اذیت شدم و خیلی دلم درد میکرد واسه همین هم میترسیدم که تو طوریت بشه و واسه همین هم گفتم که بابا جون خودش بره و برات کفش بخره. کفش رو بابایی شنبه خرید و من...
30 شهريور 1392

تصادف

سلام عزیز دلم امروز مثل همیشه صبح داشتیم با بابایی میرفتیم سرکار که یه تصادف وحشتناک کردیم. من که حسابی ترسیده بودم کلا فقط با صدای بلند گریه میکردم که اگه نی‌نیه گلم طوریش شده باشه من چیکار کنم. خلاصه بابایی دید که من ترسیدم و گریم بند نمیاد زنگ زد تا بابام بیاد دنبالم و بریم دکتر. من و بابام و مامانم رفتیم دکتر و اونم برام سونو نوشت و خدارو شکر سونو نشون داد که شما گلم سالمی. صد هزار مرتبه خدا رو شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر. تو سونو سن شما رو عزیزم ٦ هفته زده بود. حالا عکس اون سونو رو هم برات میزارم گلم.   ...
30 شهريور 1392

خبر بارداری

سلام عزیز مامان امروز می‌خوام برات تعریف کنم عزیز دلم که چطوری فهمیدم که تو جیگر مامان اومدی تو دلم. راستش من و بابایی چند ماهی بود که دلمون یه نی نیه خوشگل و سالم و صالح می‌خواست ولی خوب نمی‌شد و هر ماه کلی من و بابایی پکر می‌شدیم که چرا تو نمیای پیشمون. تا اینکه دیگه ناماید و بی‌خیال شده بودم البته بابایی کاملا امیدوار بود ولی من چون کل ماه مرداد رو مریض بودم و همش دست و پام گزگز میکرد و آخرهای مرداد و اوایل شهریور سرگیجه هم گرفته بودم دیگه کلا فکر می‌کردم که مریضم و خیلی ناراحت بودم. از روز ٥ شهریور دیگه همش منتظر بودم که پری بیاد و من برم دنبال ام آر آی و ... که ببینم چم شده ولی خب اتفاق نمی‌افتاد...
30 شهريور 1392