خواب خاله مژگان
راستش عزیز دلم من و بابایی چون هنوز کامل مطمئن نشده بودیم از اینکه شما هستی یا نه تصمیم گرفتیم که فعلا به کسی نگیم. من گفتم بزار اول صدای قلب قشنگت رو بشنویم بعد به همه بگیم ولی بابایی قبول نکرد و گفت که از شیراز که اومدیم به مامان و باباش بگیم. من هم قبول کردم و گفتم بزار اونا رو سورپراز کنیم.
خلاصه به بابایی گفتم بره و یه کفش خوشگل برات بخره تا کادوش کنیم و ببریم خونه مامان بزرگت گلم و اونا کاغذ توش رو که از زبون تو نوشته بودم بخونن و سورپراز بشن.
اینم بگم که من تو مسافرت خیلی خیلی اذیت شدم و خیلی دلم درد میکرد واسه همین هم میترسیدم که تو طوریت بشه و واسه همین هم گفتم که بابا جون خودش بره و برات کفش بخره.
کفش رو بابایی شنبه خرید و من بقیه کاراش رو کردم و آماده بود که ٢ شنبه بریم خونشون تا خبر بدیم که تو اومدی ولی خب میدونی چی شد؟
یکشنبه ظهر بابایی زنگ زد بهم و گفت که مامانش و خاله مزگان خواب دیدن که بابایی داره بابا میشه و بابایی هم دیگه بهشون گفته بود که بعله شما تو راهی و انشاالله به زودی میای بغل ما.