سفر به کیش
سلام مامانی
یه چند وقتی بود که احساس میکردم دارم افسردگی میگیرم و همش بیحوصله بودم. به قول خودم همش غم داشتم و بیدلیل بغض می کردم. به بابایی پیشنهاد دادم که حالا که امتحانات بابا تموم شده بیاد یه سفر بریم تا حال و هوای هر دومون عوض بشه.
بابایی هم بعد از کلی تلاش برای اینکه بتونه موافقت رئیسش رو برای مرخصی بگیره (آخه بابایی خیلی سرش شلوغه و خودش هم رئیسه و رئیسا باید بیشتر کار کنند ضمن اینکه برای امتحاناش هم کلی مرخصی گرفته بود) پیشنهاد داد که بریم دبی! ولی خب مامانی میترسید که اگه خدای نکرده اتفاق بدی بیافته تو یه کشور دیگه چیکار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه کلی با بابایی صحبت کردم تا راضی شد که بریم کیش.
واقعا سفر خوبی بود و خیلی اونجا آرامش داشتم. با اینکه من از هیچ تفریحی بجز جنگهای شبانه و تئاترها نمیتونستم استفاده کنم ولی بهم خدارو شکر خوش گذشت و بابایی رو تشویق کردم تا پاراسل سوار بشه که اون هم سوار شد و کلی بهش خوش گذشت.
همه چیز خوب بود تا روز آخر, بعد از تحویل دادن اتاق تصمیم گرفتیم برای آخرین بار بریم مرکز خرید پردیس ٢ که نزدیک به هتلمون بود و رفتیم و بعد از کلی گشتن بالاخره یه کاپشن خیلی قشنگ برای بابایی و یه بلوز خریدیم. من که این چند روز همش پاهام درد میگرفت گفتم که پام درد گرفته و یکم روی یکی از صندلیها بشینیم. وقتی نشستیم به طور اتفاقی نگاهم به مچ پام افتاد که دیدم به اندازه یه نصف پرتقال ورم کرده و از مچ پام زده بیرون و حتی پام کج شده!!!!!!!!!!!!!!
یعنی به قدری ترسیدم که میخواستم همون وسط گریه کنم که بابایی همش سعی میکرد با صحبتهاش من رو آروم کنه و بگه که چیزی نیست و خوب میشه. من هم کمی روحیه پیدا کردم ولی از همون لحظه پاهام رو روی صندلی میذاشتم که دیگه آویزون نباشه و حتی تو هواپیما هم پاهام رو گذاشتم داخل سبد مقابل هر صندلی که بالا باشه و آویزون نباشه. گرچه همه یه جوری نگام میکردن ولی خب برام مهم نبود و بیشتر نگران بودم که چی میشه و زودتر برم دکتر که ببینم چی شدم.
البته خداروشکر بعد از ٢ روز ورم پاهام خوب شد و دکتر هم گفت که مال پیادهروی زیاد بوده.
واقعا دلم میخواد زودتر این ٩ ماه تموم بشه و تو عزیز کوچولوم رو تو بغلم بگیرم. قربونت برم گل پسر.